آرزو کردم هم اکنون همچون مسیح،بی درنگ آسمان از روی زمین برم دارد. یالااقل همچون قارون،زمین دهان بگشاید ومرا در خودفرو ببلعد... اما نه...من نه خوبی عیسی را داشتم ونه بدی قارون را. من یک متوسط بی چاره بودم ... وناچار محکوم که پس از آن نیزباشم وزندگی کنم،نه، باشم وزنده بمانم ودراین ,وادی حیرت پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم.. وهم چون دانه ای که شور وشوق های رویییدن در درونش خاموش میمیرد وآرزو های سبزش در دلش می پژمرد... که این سرگذشت دردناک وبی خاصل ماست... در برزخ این آسیای بی رحمی که: «زندگی نام دارد...»